معرفی کتاب

معرفی کتاب مردی به نام اوه اثری از فردریک بکمن

معرفی کتاب مردی به نام اوه

مردی به نام اوه: یکی از بهترین کتاب هایی که می خواهیم در این مقاله از سایت سراج بوک به شما عزیزان معرفی کنیم، کتاب مردی به نام اوه می باشد. وقتی شما یک کتاب را برای مطالعه انتخاب می کنید، حتما می خواهید بهترین کتاب در اختیار شما قرار بگیرد.

شما زمانی می توانید به کتاب و کتابخوانی علاقه داشته باشید، که بتوانید کتاب مورد علاقه خود را پیدا کنید برای مطالعه انتخاب کنید. کتاب هایی که در سراج بوک به شما عزیزان معرفی می شوند، جزء بهترین کتاب ها هستند. کتاب ها برای خواننده جذابیت زیادی دارند، چرا که از دیدگاه های متفاوتی نوشته شده اند. در ادامه به معرفی کتاب مردی به نام اوه خواهیم پرداخت.

معرفی کتاب مردی به نام اوه

یکی از کتاب هایی که می تواند جذابیت خواندن را برای خواننده فراهم کند و او را بدون خستگی ساعت ها پای کتاب خود بنشاند، کتاب زیبای مردی به نام اوه می باشد. این کتاب یکی از بهترین و متفاوت ترین کتاب های نوشته شده به قلم، فردریک بکمن می باشد.

او در این کتاب داستان زندگی مردی را روایت می کند که همسر خودش را از دست داده و با مشکلات و سختی هایی زیادی روبه رو می شود و در تنهایی خود به سر می برد. اوه پیرمردی 59 ساله است که به دلیل سن بالا از محل کارش اخراج شده و به همین دلیل اخلاقیات خود را به صورت کامل از دست داده است و خیلی تغییر کرده.

عشق و علاقه ای که اوه به همسر خودش داشت ستودنی بود. او عاشق همسرش بود به همین دلیل مرگ او یکی از سخت ترین اتفاقات زندگی اوه بود. پس از اینکه همسر خودش را از دست می دهد، حتی دیگر تلاشی بر این نمی کند که بتواند با دنیای بیرون ارتباط برقرار کند، انگار که او، همه را مقصر مرگ همسرش می داند و از همه شاکی است.

این کتاب به عنوان یکی از پرفروش ترین کتاب هایی بود که در سوئد در اختیار مردم قرار گرفت. کتاب مردی به نام اوه به دلیل نوع ساختار زیبایی که داشت و طرز بیان توانست مورد استقبال افراد زیادی قرار بگیرد. این کتاب جزء یکی از پرفروش ترین کتاب ها در نیویورک تایمز بود .

اوه به دلیل اینکه دراین مدت از زندگی خودش به کار اداری مشغول بود نمی توانست ببیند که هیچ چیز سرجای خودش نیست. اعتقاد او به نظم فوران می کرد و یکی از مهم ترین چیزهایی که در زندگی حرف اول را می زد، طبیعتا برای او نظم بود. همان طور که گفتیم علاقه زیاد او به همسرش، منجر شده تا او ارتباطی به جهان اطراف خود نداشته باشد. به همین دلیل مدام سعی به خودکشی می کند.

معرفی فردریک بکمن

فردریک بکمن نویسنده کتاب مردی به نام اوه

کارل فردریک بکمن نویسنده سئودی که در سال 1981 در سوئد به دنیا آمد. او علاقه زیادی به نوشتن داشت به همین دلیل با کار خود را با نوشتن وبلاگ آغاز کرد. او درمدت زندگی خودش، مقاله های بسیار زیادی نوشت و همین منجر به شهرت او شد. او در سال 2012 شروع به نوشتن کتاب زیبای مردی به نام اوه کرده.

کتابی که در همان اوایل چاپ خود توانست بسیار مورد استقبال و توجه قرار بگیرد. این کتاب به عنوان یکی از پرفروش ترین کتاب ها در سوئد بود و توانست فروش نسبتا بالایی را به خود اختصاص دهد. در سال 2016 به دلیل اینکه کتاب مردی ب هنام اوه مورد استقبال افراد زیادی قرار گرفت، تصمیم گرفته شد تا فیلمی با این عنوان ساخته شود.

او در مدت نویسندگی خود سعی کرده است تا کتاب های زیادی در قالب طنز برای مخاطبان و طرفداران خودش بنویسد. یکی از مهم ترین مواردی که می تواند منجر به فروش بالای کتاب های او شود، نحوه نوشتن است. او سعی می کند به گونه ای بنویسد که برای خواننده خسته کننده نباشد.

این موضوع این روز ها یکی از مهم ترین مواردی است که معمولا به آن توجه می شود. معمولا علاقه مندان به کتاب، به دنبال کتابی هستند تا بتوانند با آن لحظات شادی را بگذرانند و برای لحظاتی از دنیای واقعی خود به دور باشند. کتاب مردی به نام اوه همین کار را برای شما عزیزان انجام می دهد. از جمله آثار این نویسنده می توانیم به موارد زیر اشاره کنیم.

  • مردی به نام اوه
  • ما در برابر شما
  • و من دوستت دارم
  • رسوایی
  • شهر خرس
  • بریت ماری اینجا بود
  • تمام آنچه پسر کوچولویم باید درباره دنیا بداند
  • مادربزرگ سلام رساند و گفت متاسف است

بخشی از کتاب مردی به نام اوه

بخشی از کتاب زیبای مردی به نام اوه

دوست داشتن و دل باختن یک نفر شبیه این است که آدم به یه خونه جدید اسباب کشی کنه! اولش آدم عاشق همه چیزهای جدید میشه، هر روز صبح از چیزهای جدیدی که داره شگفت زده میشه که یکباره مال خودش شده اند اما مدام میترسه یکی بیاد توی خونه و بهش بگه که یه اشتباه بزرگ کرده و اصلاً نمیتونسته پیش بینی کنه که یه روز خونه به این قشنگی داشته باشه، ولی بعد از چند سال نمای خونه خراب میشه، چوب هاش در هر گوشه و کناری ترک میخورن و آدم کم کم عاشق خرابی های خونه میشه.

آدم از همه سوراخ سنبه ها و چم و خم هایش خبر داره. آدم میدونه وقتی هوا سرد میشه، باید چیکار کنه که کلید توی قفل گیر نکنه، کدوم قطعه های کف پوش تاب میخوره وقتی آدم پا رویشان میگذاره و چه جوری باید در کمدهای لباس را باز کنه که صدا نده و همه اینا رازهای کوچکی هستن که دقیقا باعث میشن حس کنی توی خونه خودت هستی و به اونجا تعلق داری.

عشق از دست رفته هنوز هم عشق نامیده می شود، فقط کمی شکلش عوض می شود و رنگ سابق را ندارد. نمیتوانی لبخند او را ببینی یا برایش غذا بیاوری یا مویش را نوازش کنی نمی توانی او را دور زمین رقص بگردانی. ولی وقتی آن حس ها ضعیف می شود، حس دیگری قوی می شود. حسی به نام خاطره! خاطره شریک تو می شود. آن را می پرورانی. آن را میگیری و با آن می رقصی. زندگی باید تمام شود، اما عشق نه!

این روزها مردم فقط کامپیوتر دارند و دستگاه اسپرسو ساز! جامعه‌ای که در آن هیچکس نمی‌ تواند به طریقی منطقی با دست بنویسد و قهوه دم کند، به کجا می‌رود؟ به کجا؟ اصلاً به کجا می‌رویم اگر هر کس اتومبیلش را هر جا که عشقش می‌کشد، پارک کند؟ و به کجا می‌رویم اگر مردم یک روز دیگر سر کار نروند، تنها به این دلیل که خودشان را کشته‌اند؟

اوه چند ساعت همان ‌جا نشست و دست زنش را توی دستش نگه داشت تا اینکه کارمند بیمارستان آمد و با لحنی آرام و حرکاتی محتاط بهش فهماند که باید جسد سونیا را ببرند. اُوه بلند شد، با سر حرف پرستار را تأیید کرد و به دفتر خاک‌سپاری رفت تا کارهای مربوطه را انجام دهد. مراسم خاک‌سپاری روز یکشنبه بود. اوه روز دوشنبه سر کار رفت؛ ولی اگر کسی ازش می‌پرسید زندگی اش چگونه است، پاسخ می ‌داد تا قبل از اینکه زنش پا به زندگی اش بگذارد، اصلاً زندگی نمی ‌کرده و از وقتی تنهایش گذاشت هم دیگر زندگی نمی کند.

اوه تمام چیزهایی را درک می‌ کرد که بتواند ببیند و توی دست بگیرد. چیزهایی مانند بتون و سیمان، شیشه و استیل، ابزار کار، چیزهایی که آدم می‌تواند با آن حساب و کتاب کند، زاویه نود درجه و دستورالعمل‌های واضح را می ‌فهمید، نقشه و طرح خانه را، چیزهایی را که آدم بتواند روی کاغذ پیاده کند. او یک مرد سیاه و سفید بود و همه چیز را از نزدیک باید لمس می کرد.

درست بعد از پایان مراسم خاک‌سپاری پدر اوه کشیش می ‌خواست دربارهٔ کمک‌های یتیم خانه با اوه صحبت کند، ولی اوه جوری رفتار کرد که کشیش بلافاصله فهمید آن پسر صدقه قبول نمی‌کند. همان موقع، اوه به کشیش گفت دیگر از این به بعد برایش جای خالی در کلیسا نگه ندارد. به کشیش توضیح داد درست است که به خدا اعتقاد دارد ولی به این نتیجه رسیده که خدا به او نظر لطفی ندارد!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *