معرفی کتاب

معرفی کتاب ربه کا اثر دافنه دوموریه

کتاب رمان زیبای ربه کا

معرفی کتاب ربه کا اثر دافنه دوموریه: رمان ربه کا(Rebecca)، یکی از زیبا ترین رمان های نوشته شده به دست بانوی نویسنده انگلستانی، دافنه دوموریه است که در سال 1938 منتشر شد. اگر قرار باشد از شاهکار های کلاسیک عاشقانه در جهان، فهرستی درست کنیم، این کتاب قطعا یکی از جایگاه های بالا را از آن خود می کند. کتاب ربه کا، یکی از زیبا ترین رمان های خارجی است که شما می توانید بخوانید و از خواندن آن لذت ببرید. این کتاب، یک داستان مرموز و عاشقانه است و با اینکه به هشتاد سال از انتشار این رمان می گذرد، هنوز خواندن آن بسیار لذت بخش و است افراد می توانند با داستان آن درگیر شوند.

نوع روایت زیبا و تاثیرگذار داستان ربکا باعث می شود تا مخاطب در تمام موقعیت ها و اتفاقات، به دنبال سرنوشت و آینده کاراکتر ها باشد. کتاب ربه کا، جز آن دسته کتاب هایی است که خواننده را جذب می کند و نمی تواند رهایش کند. در ادامه این مطلب در وب سایت سراج بوک؛ قصد داریم تا با داستان این رمان زیبا آشنا شویم، نویسنده انگلاستانی آن را کمی بیشتر بشناسیم و بخشی از کتاب را نیز با یک دیگر بخوانیم.

 

معرفی کتاب ربه کا

کتاب ربکا شاهکار دافنه دوموریه، زمانی است که عادی به نظر می رسد، اما اینطور نیست؛ شما پس از هر حادثه، بیشتر شیفته و علاقه مند به این کتاب می شوید. به عقیده برخی از افراد،ربه کا، عاشقانه ترین رمان معاصر جهان است. داستان مردی جذاب و دلیر به نام ماکسیم دو وینتر که از زن خدمتکاری خواستگاری می کند.

کتاب ربه کا، نخستین بار در سال 1938 به چاپ رسید و انقدر خوب و زیبا بود که در همان سال برنده جایزه ملی کتاب آمریکا شد. این رمان به فاصله اندکی بعد از انتشارش، به اکثر زبان های زنده دنیا ترجمه شده و به فروش خیلی خوبی نیز دست یافت. شخصیت های اصلی این داستان، همسر دوم ماکسیم یا راوی داستان که نام او در داستان نمی آید، ماکسیم دو وینتر؛ مالک ماندرلی، خانم دنورس، مستخدم ارشد ماندرلی که شخصیت منفی داستان است و ربه کا که خدمتکاری در ماندرلی است و شخصیت اصلی داستان است.

داستان کتاب ربه کا، با این جمله شروع می شود که:«دیشب در عالم رویا دیدم که بار دیگر در ماندرلی پا گذاشته ام.» و پس از مدت کوتاهی متوجه می شویم که راوی ما یک زن است که اسم او را تا پایان نمی فهمیم و او را صرفا با نام خانم دو وینتر می شناسیم. داستان در باب ربه کا؛ زن جوان خدمتکاری است که با مردی ثروتمند آشنا می شود و مرد جوان به او پیشنهاد ازدواج می دهد. ربکا پس از مدتی متوجه می شود که مرد جوان، همسرش را در طی یک حادثه از دست داده است. در ادامه داستان نیز ربه کا در تلاش است تا پرده از یک راز بزرگ بردارد.

یکی از افرادی که داستان ربه کا را به خوبی متوجه شد؛ آلفرد هیچکاک فقید، بازیگر و کارگردان مطرح سینمای هالیوود بود که در سال 1940 یک اقتباس از این رمان زیبا را درست کرد و به پرده سینما برد و به خاطر این فیلم برنده جایزه اسکار شد.

 

دافنه دوموریه نویسنده کتاب ربه کا

دافنه دوموریه، یکی از بهترین نویسندگان متولد لندن در سال 1907 می باشد. او در یک خانواده اصیل و هنرمند به دنیا آمد. او به دلیل اینکه پدر و مادرش هر دو هنرپیشه و بازیگر بودندف تصمیم گرفته بود که هنر را ادامه دهد به همین دلیل در زمینه نویسندگی فعالیت خود را آغاز کرد. او از همان سن جوانی شروع به نوشتن کرد و اولین رمان خود را در سال 1931 با عنوان روح دوست داشتنی از خود به چاپ رساند.

پس از آن با انتشار رمان ربه کار در سال 1938 مورد استقبال افراد زیادی قرار گرفت و محبوبیت بسیار زیادی را از آن خود کرد. به گونه ای که بیشتر مردم او را با رمان ربکا می شناختند. او پس از مدتی نوشتن را باز هم ادامه داد و بهترین آثار خود را وارد بازار کرد. بیشترین آثار این نویسنده در زمینه رمان های عاشقانه و کلاسیک بود و این یکی از مهم ترین دلایلی پیشرفت او در زمینه نویسندگی بود.

استعداد و توانایی دافنه در زمینه نویسندگی به قدری زیاد بود که همیشه از جانب اطرافیانش به خصوص مادر و پدرش تشویق شد تا بتواند این فعالیت را به صورت حرفه ای ادامه دهد. اگر می خواهید به توانایی بیشتر این نویسنده پی ببرید، پیشنهاد می کنیم مطالعه رمان جذاب ربکا را از دست ندهید، از دیگر آثار این نویسنده می توانیم به موارد زیر اشاره کنیم.

 

در بخشی از کتاب ربه کا می خوانیم:

کاش همیشه با من مثل یک بچه رفتار نمی‌کرد؛ بچه‌ای لوس و بی خیال. کسی که گه گاه نوازشش می‌کرد، هر وقت حالش را داشت. اما اغلب فراموشش می‌کرد یا دستی به شانه‌اش می‌زد و می‌گفت برود دنبال بازی. کاش اتفاقی می‌افتاد تا باعث شود پخته‌تر و سرد و گرم چشیده‌تر به نظر بیایم. در آینده هم وضع همین‌طور باقی می‌ماند؟ او همیشه جلوتر از من بود، با حالت‌هایی که در آن شریک نبودم و گرفتاری‌های پنهانی که از آن هیچ نمی‌دانستم؟ هیچ‌وقت می‌شد که با هم باشیم. او به‌عنوان مرد و من به‌عنوان زن شانه به شانه بایستیم.

دست در دست بدون هیچ فاصله‌ای در میان‌مان؟ من نمی‌‌خواستم کودک باشم. می‌خواستم همسرش باشم، مادرش. دلم می‌خواست پیر بودم. در تراس ایستادم. ناخن می‌جویدم و به دریا نگاه می‌کردم. در آن حال برای بیستمین بار در آن روز فکر کردم آیا به دستور ماکسیم بود که اتاق‌های مبله‌ی قسمت غربی، در بسته مانده بودند؟ با خود گفتم آیا او هم مثل خانم دانورس به آن‌جا می‌رفت، برس‌های روی میز توالت را لمس می‌کرد، در قفسه‌ها را می‌گشود و به لباس‌ها دست می‌کشید؟ با صدای بلند گفتم: «بیا جسپر، بیا با هم بدویم.» و با خشم، در حالی که اشک به چشمم می‌آمد شروع به دویدن کردم و جسپر پارس کنان دنبالم کرد…

خبر برگزاری جشن بالماسکه به زودی در منطقه پیچید. خدمتکار جوانم کاریس با چشمانی که از شدت هیجان می‌درخشید از هیچ چیز دیگری صحبت نمی‌کرد. از گفته‌های او پی بردم که همه‌ی خدمتکاران از این بابت خوشحال بودند. با لحنی مشتاق گفت: «آقای فریت می‌گوید مثل آن وقت‌ها می‌شود. امروز صبح که توی راهرو با آلیس حرف می‌زد شنیدم. شما چه می‌پوشید مادام؟» گفتم: «نمی‌دانم کلاريس. چیزی به فکرم نمی‌رسد.»

کلاریس گفت: «مادرم گفت حتما به او خبر بدهم. آخرین جشن مندرلی را به خاطر دارد و هرگز فراموشش نمی‌کند. فکر می‌کنید از لندن لباسی بگیرید؟»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *